هفته ی خاصی بود، پر درد، پر شوق، پر انرژی، پر کسلی و بی حالی، پر کفر، پر قدر!

بهش گفتم "یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن"!

انتخابو گذاشت پای خودم، یه هفته وقت دارم تا فکر کنم!

در قفس بازه، باز بوده همیشه، این منم که نخواستم برم؛

جلدش شدم؛ بدون اینکه بفهمم، بدون اینکه بفهمه!

چرا نرفتم با اینکه فرصتش بارها و بارها پیش اومد؟!

ساده است، چون با همه ی ویژگیهای خوب و بدش دوستش داشتم!

چون برده بودمش تو خیالم، صبحا نشسته بودم بالای سرش تا بیدار شه، لباسای کارشو بو کرده بودم و انداخته بودم تو ماشین، کنار ناهارش سالاد درست کرده بودم،براش موهامو بافته بودم، رو در و دیوار خونش نقاشی کشیده بودم، برای عصرونه هاش کیک پخته بودم، برای روزایی از زندگیش ناراحت بودم و لب ساحل باهاش راه رفته بودم، برای روزایی از زندگیش خیلی خوشحال بودم  و تحسینش میکردم، اوف حتا برای تولد 30 سالگیش ریسه بسته بودم، خیلی روزا تو خیالم حالم باهاش خوب بود! من تو خیالم باهاش بحث کردم، دعوا کردم،ی ه بحران بزرگ و یکی دو سال بد  رو پشت سر گذاشتم و حالا دوباره از اول شروع کردم!

حالا باید تصمیم بگیرم که جواب "تو منو میخوای؟"ش رو چی بدم!بعد این همه سال و این همه حرف و این همه اتفاق!

تصمیم گرفتن وقتی سخت میشه که اگه بمونم در رو میبنده!

من نیاز به یه حریم امن دارم،درست!

اما وقتی پشت میکنم به این در، وقتی برگردم  سمتش، درست همون آدم و همون زندگی و همون توهماتی که توی ذهنم هست انتظارمو میکشه؟!هوم!

+گیرایی شبای قدر از سیزده بدر بیشتره مگه نه؟!

+دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم...