داریم میریم بریم چادگان!

به صرف کباب و کوفته و آش چاقاله و بلال و نون گردک و اوف کلی چیز میز دیگه!

کفش برداشتم فقط برم بدوئم!

دیروز رفتیم پارک ابی...مامان خیلی ساز مخالف زد،از پولام برداشتم!

تو بازی هایی که فشار ابش زیاد بود راهم ندادن! چون مجردم!خیلی غم انگیزه!

کافه رو یه خانم موجهی اداره میکرد با راضیه رفتیم اونجا و کلی خوش گذشت!

بلا با کلی خواستگار حرف زده بود ولی تو دلش عاشق یکی دیگه بود! :)

زندایی روضه گرفته مثل هر سال...

وای از قاصدکها...

از شنبه قراره برم سراغ یه کار اداره کاری با عدد و رقم و طرف حساب و ...

تو دلم ولولست!

تابلوم هنوز لباس و شلوارش مونده!پایین پس زمینشم هست...

باید ساعتشو بندازم یکم دیر تر و کافه خودمون!

دارم اکسس کار میکنم!

بدنم کوفتس! تاسوعا عاشورا رو هم باید در نظر بگیرم!