دوشنبست امروز!
عمق ناراحتی اونجاس که دلم میخواست آقاجونش،آقاجونم بشه،آقاجون صداش میکردم...!
باید تو غم و شادی کنارش میبودم ولی نخواست!
بسکه استرس داشتم همش نگران پرید نشدن بودم و حالا نگران بند اومدنش!
فقط درد،فقط بی خوابی!
این چند روزم که مامان بی منطق ترین موجود دنیا بود!
جمعه خیلی ناراحتم کرد!خیلی خیلی!میگفت اگه میای بچه ها رو هم بیار،اگه نه که من بچه دنبال خودم نمیبرم!من که از قبل اینکه اینا بیان گفتم نمیام!
مگه بچه ها مال منن؟!مگه مسئولیتشون با منه؟!مگه پدر مادر ندارن؟!مگه میخواین چیکار کنین که این بچه ها خار چشمتونن!
چطور بچه های دیگه مشکلی ندارن اینا میان اذیت میکنن؟!مگه میخوان چیکار کنن!بعدم مطمئنم برا اومدن خونه منو بچه ها رو بهونه میکنه!
مطمئنم برا جهازچیدن بیشتر خطر و حرص و شیطونی هست برا همه!
چیزی که هست همه فقط توقع دارن!فقط توقع دارن!دوزار شعور و معرفت ندارن!دنبال اینن یه چیزی بپرسن بعد برا ادم دست بگیرن!
مامان هم همه ناراحتی و دل نگرونیای خودشو داره ولی بیشتر اوقات فکرای بیخودشو فقط به من میگه!هی میگه هی میگه!
خسته شدم!مامان رو همه مجبور میکنن تا کاری براشون انجام بده! بعد هم پیش این و اون میگه اینا فلان اونا بهمان!اصلن از خودش قدرت تصمیم گیری نداره!سر حرفاش واینمیسته!از من مخصوصن حرف درمیاره!در حالیکه من اصلن چنین چیزی رو نگفتم!هر چی احترام نگه میدارم بدتر میشه! حتا نمیشه به خودش در خلوت گفت من کی اینو گفتم!
بیچاره من بعد از این هفته که اگه خودم کاری برا خودم نکنم همه ازم فلگی میکشن!
رفتم دانشگاه هنر رو دیدم،چقدر دوست دارم دانشجوی اونجا بشم!
چقدر دوست دارم تورلیدر باشم!
چقدر دوست دارم مینا یاد بگیرم!
چقدر دف رو دوست دارم!
چقدر شنا رو دوست دارم!
دوست دارم برم تو کافه کار کنم!
دوست دارم نقاشی بکشم!
دوست دارم برم سفر!
دوست دارم مهاجرت کنم!
دوست دارم با آدمای زیادی معاشرت کنم!
حتا دوست دارم برم تو اون شهرک صنعتی برا 800 تومن ولی خونه نمونم!
دیشب باد فراوونی میومد! برا دو تا آدم این خونه خیلی ترسناکه!
خجالت میکشم از بی پولیم! از اینکه باید تا 18 صبر کنم تا سود پولم بیاد تو حسابم!
از این همه چیزی که بلدم و دوزار باهاش کاسب نیستم!
خجالت میکشم از خودم از بقیه!از بیکار بودنم و کاری نکردن و زخم زبونها!
ولی عوضش بقیه روشو دارن ازم بیگاری بکشن!بعد هم به روم بیارن!
اجی که میگفت شدی مثه دختره کوره که ...
خب اخلاق مامان بده! از جامعه میترسه! منم میترسم ولی مامان اگه پشتم بود مطمئنم دل و جراتی که تو نوجوونی داشتم زندگیمو از این رو به اون رو میکرد!
مامان فقط از حرف مردم میترسه! از دیر رسیدن خونه! حتا تو گرگ و میش! از همکار پسر از متلک از ...حتا از تاکسی یترسه! اسنپ که جای خودش!
موندم با این بی پولی چطور ازدواج کنم! ملاکیم ولی مامان میترسه یه ذرشو خرج کنه! دائم میگه اونا بازنشستگی دارن،اونا از بنیاد شهید دارن،اونا از.... زندگی رو به خودش و بقیه زهرمار میکنه!
یعنی من یه سینما نمیتونم برم،یه پارک...یه دورهمی دخترونه! یه ...!
ای خدا خودت اخلاق مامان رو خوب کن!
به دلم امید بده!معرفتمو بیشتر کن!دلمو بزرگ کن! هوشمو زیاد کن! به دستام جون بده! به روحم قدرت بده! به زندگیم انرژی و امید بده!
باور کن خودمم و خودم!هیچکس برام کاری نمیکنه!هیچکس! حتا این پسرا و مادرای خوشحالشون به خاطر خودشون میان جلو! کسی عاشق چشم و ابرو ادم نمیشه!کسی براش اینده ی تو مهم نیست!
اه دارم میمیرم از ترس و دلهره و اینکه چی میشه!
به سرم زده بود دو جا کار کنم اگه درآمدا کمه!ولی حالا همون یه جاشم به زور پارتی جور نمیشه!
شرکت آقای ف رو رسمن این هفته پیچوندم!امیدوارم پشیمون نشم!