رفتیم مشهد،روز آخری برف اومد...بارون اومد،بوران شد...همه جا سفید پوش شد...
فهمیدم چقدر خانوادم پشتم نیستند، چقدر میترسند از گرفتن حق دستیافتنی خودشون!
چقدر میترسند از چهار چوب شکنی،از بیرون اومدن از ناحیه ی امن!
چقدر بلدند ادم رو سوسک کنند و خجالت زده و بی شرف...
چقدر بلندن زور بگند و مجبورت کنند...
چقدر بلدند تو روت بخندن و از پشت خنجر بزنند!
اخ از ولنتاین و شوخی های مضحک دیروز...
آخ از زندگی اینجوری خانمای فامیل و مثه چی کار کردن و دستمزد نگرفتن، منظورم نمک نداشتن دست و اختیار نداشتن و ترس...
آخ از این روزا...
آخ از من که جفت پا به بختم لگد میزنم ...
اخ از عروس سرهنگ و همسر افسر و هسته ی ستاد و تورلیدری و باریستا و خریتهام!
آخ از من و اینکه کاری برای ایندم نمیکنم!
آخ از دلتنگی و دویدن و نرسیدن!
آخ از فضولیهای بی سر و ته و تیکه بارون کردنم!
لعنت به این روزا!
لعنت به خنده های فیکم!
لعنت به مریضی راضیه...
تا قوت صبر بود کردیم،دیگر چه کنیم اگر نباشد...