اول بگم که مامان خیلی محدودم میکنه، از تلویزیون دیدن و صدای پیامم و نشستنم پای لپتاپ و نقاشی کشیدنمو دنبال کار رفتنمو درست کردن دسر و کیک و حتا لباس پوشیدنمو هماهنگ کردن تفریحای خونوادگی و بازی کردنم و کتاب خوندنم و هر چی که دم دستش باشه بحث میکنه،قر میزنه، اعصابم رو خورد میکنه، گویا باید بشینم یه گوشه از خونه برم تو خودم، گهگداری به حرفاش و به حدس های بی پایه و اساسش و بدگوییهاش گوش کنم،نهایتش ازم میخواد کارای خونه رو بکنم، سر آخرم کلی ایراد میگیره و به بقیه هم چه راست چه دروغ محض خالی نبودن عریضه میگه...حرفی که نرگس میگفت و من الان بهش رسیدم که چرا جلو جمع نمیزنم تو پرش که انقدر حرف بهم در مورد من نبافه...

انقدر اذیتم که دوستام انقدر راحت و آزادن توی همه چی ولی من حتا از کوچکترین چیزها بابت فکرایی که مامان در مورد حرف مردم میکنه محرومم...

به مامان حق میدم بابت بعضی رفتاراش و اختلاف فاحش سنیمون ولی واقعن دیگه ذله شدم،منم نیاز دارم به اینکه یه وقتایی برای خودم کارایی که دوست دارم رو بکنم،حریم خصوصی داشته باشم...اعتماد به نفسم رو گرفته بس که سرکوبم میکنه...مخصوصن حالایی که به دنبال کارم...نه تنها تشویقم نمیکنه بلکه هر بار میزنه تو پرم... چه قبل مصاحبه چه بعدش...چه جلوی دیگران...حتا خواستگاری که هیچ صنمی باهاش نداشته و نخواهیم داشت...

مامان تنهاست...در ظاهر میگه تو هم باید بری سر خونه زندگیت ولی معلوم نیست میخواد با تنهاییش چیکار کنه...با هیچکس معاشرت نمیکنه حتا خونوادش...حتا حوصله ی ما رو هم نداره...

دیروز از بهداشت زنگ زدن خونه که بیا کلاس گذاشتیم...منم بی خبر از همه جا گفتم باشه میام...مامان انقدر غرولند کرد که کجا میخوای بری...مگه تو رابطی...مهری هم رفت تهش چطور شد...هی غر زد پاشدم رفتم یه آقایی بود داور طلاق بود،کلی حرفای خوب و به درد بخور زد..دخترش هم اونجا بود،همسن ما...مهندسی معکوس طور اومد گفت با کیا ازدواج نکنید و چرا...خیلی هم دلقک بازی درآورد خندیدیم...حتا جلو دخترش حرف از رابطه زد...تازه کلی از بچه های بزرگتر و کوچیکتر و مجرد و متاهل هم بودن...ولی اینجور جلسات به درد یکی مثه من میخوره...

همین فردا قرار بوده بریم پارک آبی...از دو سه هفته پیش... حالا تو این دو سه هفته همه چند بار استخر رفتن،من پارسال یکبار رفتم...راجع به استخر رفتنا و شنا یادگرفتنا و حوصله سر نرفتن بقیه با من حرف ممیزنه ولی از دیروز میگه کجا میخوای بری...مگه تو بچه ای...استخرها باعث عفونتن... میخوای 40 تومن بدی بری کجا...

خسته شدم...

از شرکت طراحی سه بعدی زنگ زدن،من به دردشون نمیخوردم...رفتم کاریابی سفته میخواست و 20 تومن پول و کپی کارت ملی و عکس و نمیدونم چی و چی...:(

رفتم اون شرکت نرم افزاری تبلیغاتیه...با وجود دک و پزی که داشتن حقوقش تمام وقت بدون بیمه ماهی 400...مارو چی فرض کردن؟؟!

برا مهتاب اینا کاپ کیک پختم،خیلی خوشگل شدن... لواشکم کادو دادم بهش...:)

بچه ها تا اتاق خوابش رفتن...حقا که فضولن...:|

تو گروه گذاشتم کیا موافقن تولد برا ننجون بگیریم...با بوت لایک تازه...کلی داستان دراومد...به من چه که کی با کی قهره...من میخواستم ننجون خوشحال بشه نه تازه کلی فکر و خیال کنه و اعصاب خوردی به بار بیاد... لعنتیا...

مامان میخواد با یه مجلس سه  چهار نفری زنونه سر و تهش رو بند بیاره ولی من تو فکرم باغ و کیک و آش و بلال و...

مامان داره غر میزنه میگه آشپز بیا ببین غذات چطور شد یا نشستی سر کامپیوتر پا نمیشی...دوباره چه شرکتی پیدا کردی...

دلم میخواد برم بغل یکی گریه کنم، هیچکس تو خونوادم رو دیگه محرم نمیدونم...تاکید میکنم هیچکس...

فقط فاطمه رو دارم که اونم بدتر از خودم...

خوش به حال دختر خانم ضیایی که گرفت بغلش بوسش کرد گفت نه دخترمو زوده شوهر بدم... حالا مامان ما...سایر اعضای خونواده ما.... :|