خبر خاص اینکه طاها بستری شده بود...
دم اتیش گرفته بودش!
چقدر ناراحت شدم،چقدر ناراحتم! :(
باهاش حرف زدم،آروم نشدم ولی سبک چرا!گفتم بچه باشه ولی طلاق میخوام!
از خبرم خوشحال نشد ولی باز هم مخالفت کرد!
با ایده هام از گیاه خوار شدن و زندگی سفرنامه ای مخالفت کرد!قشنگ گفت "رد دادی"! شاید منظوری نداشت ولی خب حرفشو زد!
تنها چیزایی که خوشحالم کرد باشگاه رفتن و ادامه ی درسیه که قراره ازاد یا جهاد دانشگاهی بخونه!
المان و استرالیا و مهمه والا مهمه! :))))))))
خیلی وقتا به خودم میگم مطمئنی خودشه؟! بعد میگم خب اگه این خودش نباشه دوباره با کی میخوای از صفر شروع کنی!
چهار روز زنده ایم بذار صادقانه خوش باشیم و دیگران رو هم خوشحال کنیم!
انقدر که من قانع شدم و دیگه هیچ کدوم از حواشی دنیا برام مهم نیست،براش مهمه،برا خونوادش مهمه!میترسم حمل بر نداری و خسیسی بذارن و گر نه من برام خودش مهمه و یه زندگی آروم...! اوف...!کاش بفهمه! کاش بخواد و کاش بتونیم!