پاییز آمدست...

من چهارشنبه ها رو تاکسیدرمی کردم که برسم به  4 مهر به 23+4 تا شمع روی کیک به چهارشنبه به دو به دوییت ولی درست ننوشتمش...

خیلی حرف داشتم ولی سر سری ازشون گذشتم،خیلی حرف داشت ولی نزد و گذشتیم...

این روزها دارن میگذرن، از بازداشت محبوبه و گناوه رفتن و موندن250 تومن ته کارتم تا آزمون عملی فنی حرفه ای و کاپوچینویی که خراب شد! از گلای سعید همسایه تا کربلا رفتن و نرسیده برگشتن مادر حمید...از عمر کوتاه آدما و چهارتا مرده ی جدید!

داریم میرسیم به 29 مهر و من و تعیین تکلیف و یه دل و هزار تا فکر و یه اینده ی مبهم و فایلهای شبکه و کافه و شرکت و دستیار دندانپزشک و نسخه خوانی راضیه و ورد زبون بچه های راهنمایی و دراومدن گلای نرگس و خواب زمستونی غنچه خانومو کلی ماجرای دیگه...!

خدایا کمکم کن!

تو میدونی بعدش چیه و چی میشه!این هفته میرم یه امام زاده ترجیحن تنها! شاید برم امامزاده ی شهر دانشجویی و فایلای جشن فارغ التحصیلی و پول فروش کتابهام رو هم بگیرم! شایدم نه امام زاده ی شهر فاطمه و کلی حرف و حرف...شایدم امامزاده ی روستای مهری یا شایدم امامزاده ی همین پایین! ولی حتمن میرم...!

میخوام کارگاه رو جمع کنم! ان شاالله از یه روزی به بعد با یادگرفتن تکنیکای بیشتر و مخلوط سبکها و ایده های ذهنیم دوباره شروع میکنم!  :)))))



  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۲۵ مهر ۹۷

    دوباره از اول...

    دیروز بالاخره در کمد لباسی رو باز کردم،مقنعه ی نخی تازه اتو شده که هنوز مارک ترمه بهش اویز بود رو گذاشتم روی چوب لباسی،مانتو مشکی خردلی ادکلن زده رو هم همینطور...!

    بعد شروع کردم تمیز کردن و خالی کردن کشوها!بعد تمام لباسامو جمع و جور کردم و تا کردم و چیدم این طرف...سه ساله یه دونه لباس زمستونی نپوشیدم،اون کمد رو برای مامان خالی کردم!

    کارگاه رو جمع و جور کردم ولی هنوز یه سری طرح هست که باید بکشم!

    هنوز مانتو مشکی بلنده بیرونه و من هنوز بعد 10 روزمنتظر تماس رئیس شرکتیم که منو با اسم کوچیک صدا میزد  که بگه از تهران برگشته و بیا که شنبه کارت رو شروع کنی ...

    حتا حوصله ی این رو ندارم که برم پیشش گله کنم که تو باعث شدی من کارم رو از دست بدم!

    یا حتا بگم وای تابع کانت!یادم اومد،یا بپرسم اسم سگش چیه یا ....

    شروع کردم به دانلود فایلهای اموزشی ام تی سی ان ا و  نصب نرم افزار دریم ویور برای هدف جدید!


    +بهم گفت هر انقلابی نیاز به تغییر داره! امیدوارم انقلابی در پیش باشه وزیر من!

    +فقط میخوام پرید شم، استراحت کنم، یه تمدد اعصاب، بعدم دیگه تکلیف زندگیمو روشن کنم!

    یک هفته دیگه فکر به اینکه بچه میارم یا نه حق طلاق میخوام یا نه!





  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷

    از سر مهر بیا!

    خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی تو...! :)
    از نا امیدی مطلق 31 شهریور رسیدم به امید 4 مهر!


    فول البوم ماکان بند رو دانلود کردم!خیلی وقته اهنگ گوش ندادم،حجمم همینطوری الکی حروم میشه!
    امتحان کافه نزدیکه!
    هنوز نتونستم دستمو بند کنم!
    خیلی از فردا و فردا ها میترسم!
    فاطمه رو تو خیابون پشت ماشین دیدم!
    همه همینطوریم!
    خدا بزرگتر از اونیه که فکرر میکنیم!
    به امید خودت!


  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۴ مهر ۹۷

    به وقت عاشورا گفتنی!

    تابلو رو تموم کردم و پشتش نوشتم رجیم!تاریخ زدم و دادم برای قاب!

    قیمت قاب دو برابر شده بود! دو برابر! تازه یه قاب نازک و بیخودی!

    استرس دارم،استرس قبل دیدنش!

    انقدر این چند روز شلوغ پلوغ بود و بچه و کار ریخته بودن سرم که نفهمیدم چوری گذشت!

    باز خام مامان نشدم که نمیذاشت برم بدم قاب سازی!میگفت اون هفته برو...!

    سید رو بگو که بعد سه روز دراومده میگه من سه نفر رو استخدام کردم شما باش برا یک مهر!میگم پس یه هفته کارآموزی و اینکه گفتی برا اول مهر ما دیگه نیرومونو گرفتیم چی! امروز میخوام برم سراغش!

    به کافه چی گفتم میشه تولد بگیرم!کیک رو سفارش بدم یا میدی! قبول کرد ولی خب هنوز نمیدونم میدونه 31شده و قرارمون عوض شده یا نه!علی هنوز تو راهه و نمیدونم میتونه مغازه رو ببنده یا نه!

    خوشحالم که اینجا رو دارم که بنویسم!

    که بعدن بخونم و درس بگیرم! و حواسم بیشتر از این به ادما و افکارم راجع بهشون قبل و بعد ماجراها باشه!

    برا نماز عاشورا دور تا دورم همه فامیلاش نشسته بودن،خودشم تو تاسوعا دیدم :) !اول دسته بود!

    تو دلم اشوبه امروز تکلیف ایندم مشخص میشه!

    باید برم اهداف عید امسالم رو ببینم و بخونم و ببینم ب زندگیم از فردا چند چندم!

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    این ده روز آخر!

    داریم میریم بریم چادگان!

    به صرف کباب و کوفته و آش چاقاله و بلال و نون گردک و اوف کلی چیز میز دیگه!

    کفش برداشتم فقط برم بدوئم!

    دیروز رفتیم پارک ابی...مامان خیلی ساز مخالف زد،از پولام برداشتم!

    تو بازی هایی که فشار ابش زیاد بود راهم ندادن! چون مجردم!خیلی غم انگیزه!

    کافه رو یه خانم موجهی اداره میکرد با راضیه رفتیم اونجا و کلی خوش گذشت!

    بلا با کلی خواستگار حرف زده بود ولی تو دلش عاشق یکی دیگه بود! :)

    زندایی روضه گرفته مثل هر سال...

    وای از قاصدکها...

    از شنبه قراره برم سراغ یه کار اداره کاری با عدد و رقم و طرف حساب و ...

    تو دلم ولولست!

    تابلوم هنوز لباس و شلوارش مونده!پایین پس زمینشم هست...

    باید ساعتشو بندازم یکم دیر تر و کافه خودمون!

    دارم اکسس کار میکنم!

    بدنم کوفتس! تاسوعا عاشورا رو هم باید در نظر بگیرم!




  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷

    14 شهریوری

    واسش فرستادم 13/6/1397 !همین!
    اگه همین و بفهمه و 31 که اومد راجع به این تاریخ حرف بزنه نصف راه رو رفتیم...

    دقیقین رو به روی همون کافه یه دفتر پیدا کردم که نیاز به یه نیروی دفتری با حقوق اداره کاری داشت،دهه 60 و سید و چفیه بندازو بسیار چیز...!
    هنوز نرفته و فرم پر نکرده داره کارمو پیگیری میکنه ببینه رفتم یا نه! بهش میگم چقدر پیگیر میگه میخوام ببینم چهره کاملت چه شکلیه! :(

    مامان که با کافه مشکلی نداره، منیره امروز سه بار بهم زنگ زده بود، منیر زبونشو نداره،استایل کافه داری رو هم نداره، شاید اصلن یه کار دیگه ای داشته باشه،زنگ زدم برنداشت...
    نمیدونم از وقتی خانم زارع زد تو پرم که تو با لیسانس میخوای کافه چی بشی اصن حالی به حالیم!
    نباید معطلش بذارم...بهتر از اینجا هیچ کجا نیست!
    دفترمو هنوز مژگان نیاورده!
    باید از فردا دیگه رنگ بیارم رو تابلو...وقت ندارم! :))))
    طاها مشتی شد!جیگرشو برم! :)))
    شام امشب با منه، قراره بریم شهر شادی!
    محمد مهدی داشت سرمام میداد!
    تمام امروزو شستم و سابیدم!
    پیتزا دیشبم محشر بود!
    معجون زدم برا ائلین بار با کنجد و بادام و نارگیل و عسل ،فکر میکنم یه چیزیش کم بود!



  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۱۴ شهریور ۹۷

    قهوه چشمان توست جانم!

    این هفته خیلی زود گذشت،پر بچه!

    رفتم دو جا سر زدم، یه کافه و یه دفتر بازرگانی!

    کافه با حقوق 800 تا یک و نیم با بیمه!جای شلوغ و خوب، خودمم و خودم، فروشش براش مهم نیست، منوشو  بیشترشو بلدم، دیگه چی میخوام من!

    فکر کن یهو چهار تا مرد گردن کلفت بیان و من تنها باشم و دخلمو بزنن یا هرچی...و خب  این شغل در شانم نیست که نباشه، مهم اینه که ادم از کارش لذت ببره، فکر کن بخوای هر روز عصر بری زنگ بزنی به طلبکارا و چکاشونو پیگیری کنی،حالا بیان بهت اداره کاری هم ول بدن چه فایده! پیشنهاد یک ماه رو میدم اگه همه چی اوکی بود قرارداد و یکساله میکنم... خیلی هیجان دارم،به لباسامم فکر کردم،به ساعت سفید و دستبند تاس! حتا به تولدایی که میشه اونجا گرفت :)  ولی خب خیلی تو دلم خالیه!کاش یکی دیگه هم میومد یا همین اولشو بود فقط!

    هنوز طراحی عزیزم تموم نشده، باید برم یه چیزایی از کافه داری رو یاد بگیرم ...


  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۷ شهریور ۹۷

    به وقت عید قربان گفتنی

    دو شنبه هنوز نیومده این یکی دلش برام تنگ شده بود، اون یکی میخواست برم براش برنامه نصب کنم،اون یکی پیتزا هوس کرده بود،اون یکی میخواست بره بازار بچه هاش برا من بودن، مامان هم که لواشکشو نیم پز کرده بود میگفت به داد اینا برس...تازه خورد کردن و پختن لوبیاها و سامون دادن ترشی کلم ها هم بود و مصاحبه استخدامی هم داشتم...!

    یعنی انقدر فله شدم هر کی هر کار داره فقط من!

    به مامان هم گفتم، گفت تقصیر خودته! :|

    تعطیل بود، انقدر ادم اومدن و رفتن که اصن نفهمیدم کی چهارشنبه تموم شد،پنج شنبه و جمعه هم به همین منوال...!

    واقعن بچه هاشون بی تربیت هستند! از هر لحاظ! اصلن حریم نمیپان! اصلن تمیز نیستن! حرف حرف خودشونه! لعنتیا...

    نزدیک بود تپلی رو خفه کنن!

    کاش مدرسه هاشون باز میشد میرفتن مدرسه فقط آخر هفته ها اینجا تلپ بودند،پوستم کنده شد بس که پختم و شستم و جمع و جور کردم،تازه غر هم شنیدم!

    تازه بعدش حرفای مامان هم بود، امروزم فقط آشغالاشون رو از اقسانقاط خونه جمع کردم آتیش زدم، جارو کردم،دستمال کشیدم،شیشه پاک کردم، دستام تاول زد...

    هنوزم کلی کار هست...

    این هفته خیلی فشرده قراره کلاس برگزار بشه و تموم بشه! یعنی اصن کلش یک ماهم نشد!

    وای فاطمه عقد کرد! با پسرداییش! خیلی براش خوشحالم! :))))))))

    منم هنوز اندر خم یک کوچه ام...! :(

    ذهنم مرتب نیست...کلی حرف دارم!

    میخوام قالب اینجا رو عوض کنم!

    میخوایم بریم باغ! ناهارم رو ساعت 3:30 خوردم! مامان گیر داده پاشو برنج بپز،حالا میان خونه رو میریزن میپاشن!

    میخوام سرمه کنم!

    از این هفته  به طور جدی باید دنبال کار باشم...!اول همین شرکت بازرگانیه بعدم میرم سراغ هادی....


  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۳۱ مرداد ۹۷

    آری کم اوزدم در این بحران کم اوردم...

    خانم نصاری زن سوم یه پیرمرده، فکر میکنم خوزستانی باشه...لابلای حرفاش کلمات انگلیسی رایج در فارسی مثه گیلاس،کوپ یا وایر و اینجور چیزا میگه...نمیدونم از کی اونجاس ولی احتمالن حقوق میگیره، برای نظافت و چایی درست کردن و آب یخ و بعضی وقتا ثبت نام و اینجور کارا... از همون اول یه سری از مواد غذایی تو یخچال کپک زده بود،سرویسا پر اشغال بود، ظرفا نامرتب و نشسته بود، فر گاز کثیف و  خراب بود، کلی مشکل داشت،بچه ها درستش کردن.. امروز صبح زود رسیدم یکی از بافنده ها اومد در رو برام باز کرد؛ باهاش کلی حرف زدم گفت چند تا بچه ها قهر کردن،بهشون گفتیم با این خانم زیاد بحث نکنین،جای مادرتونه، حالا چاییش بی کیفیته باشه،فوقش بگیرین ازش و نخورین،مزگان هم یه چیزایی از مزه ی چایی ما گفت گفتن ... بعدش مربیم اومد و رفتیم سر کلاس...قوری ما نبود، همه ی وسایل بود ولی قوری نبود، یچه ها از خونه اورده بودن که چایی درست کنن، دم نوش که درست میکنیم ابجوشم همیشه هست...قوری رو قایم کرده بودن،به حدی که ما جلوی بقیه خجالت زده شدیم، سر اخر قبضهای اخطار قطع خورده رو برداشته اورده میگه برای من فرقی نمیکنه برا شما هم چایی درست میکنم، امکانات میخواین پول بدین تا بخریم، ما حرفی نداریم ...وقتی یه نفر از جایی ناراضی باشه، کلی ادم دیگه رو هم با خودش همراه میکنه...مربیمون کلی ناراحت بود...رفتارشون واقعن زشت بود، دلم به حال مستخدمایی که مجبورن به خاطر مدیریت کارای اینجوری بکنن میسوزه... خبرچین و نمیدونم چی بگم...خیلی باید تحمل داشته باشن...مزگان راست میگفت که اگه امکانات نداشتین نباید کلاس برگزار میکردین...خدایی همه چی رو بچه ها میگیرن میارن..حتا میکسر و همزن و قالب و ظرف و مواد اولیه هم خودمون میبریم...یه یخچال قدیمی بیش از سی ساله دارن بایه فر خیلی قدیمی...شعله هاش تو گرمخونه شه...انقدر فضای اشپزخونه کثیف و گرمه و بوی لجن میاد...همیشه هم کلی آدم میان توشو میرن...انتظار ساید بایساید و تمیزی و امکانات زیاد نداریم ولی واقعن نمیشه اینجا با این شرایط امتحان داد و گواهی فنی حرفه ای دوره رو با نمره خوب گرفت...من که زده شدم از ثبت نام عکاسی اینجا...خوبه مکانش وقفیه...پول گاز و برق و اب هم قد شهریه یکی دونفر بیشتر نیست...باید مدیریت بیاد و از بچه ها بابت رفتار زشتشون عذر بخواد...خیلی خجالت کشیدیم جلوی بچه ها...خوبه سری چندمه که دارن این دوره رو برگزار میکنن...

    حالا منم از اون ادمام که هر کی بخواد جک و خاطره بگه یا از چیزی شاکیه فقط نگاه به من میکنه....واقعن ظهر مستاصل بودم از اینکه جانب کی رو بگیرم...صدامون رفته بود بالا...توی موقعیت های دعوا حتا با لحن خوب من مشکل دارم...میترسم و قلبم تند میزنه...میلرزم و صدام میبره...باید قوی باشم...باید بتونم از حق دفاع کنم...

    باید بگم که مرنگ درست کردم امروز...همون شیرینی پفکی یا کلوزه!

    دسر اناناس از دست فاطمه ول شد ریخت کف اشپزخونه...بستنی سنتی هم زدیم،خیلی خوب شد...شیک شاه توت ولی انتظاری که ازش داشتمو برآورده نکرد...

    باز اقای رستمی جلسه گذاشت و نتونستم برم...حیف...

    عمو مظاهر گفت بازار کار خیلی خرابه هر جا رو تونستی بری برو...تا یه کار خوب پیدا کنی...

    یه کافه پیدا کردم و یه شرکت فانوس دانش...

    با یه منشی دفتر بازرگانی...

    دیشب قیمه درست کردم چقدر محشر...

    تولد عادل رو هم گرفتیم رفت...

    +خزر رو هم نداریم دیگه...


  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۲۴ مرداد ۹۷

    رفیقم کجایی...

    اول بگم که مامان خیلی محدودم میکنه، از تلویزیون دیدن و صدای پیامم و نشستنم پای لپتاپ و نقاشی کشیدنمو دنبال کار رفتنمو درست کردن دسر و کیک و حتا لباس پوشیدنمو هماهنگ کردن تفریحای خونوادگی و بازی کردنم و کتاب خوندنم و هر چی که دم دستش باشه بحث میکنه،قر میزنه، اعصابم رو خورد میکنه، گویا باید بشینم یه گوشه از خونه برم تو خودم، گهگداری به حرفاش و به حدس های بی پایه و اساسش و بدگوییهاش گوش کنم،نهایتش ازم میخواد کارای خونه رو بکنم، سر آخرم کلی ایراد میگیره و به بقیه هم چه راست چه دروغ محض خالی نبودن عریضه میگه...حرفی که نرگس میگفت و من الان بهش رسیدم که چرا جلو جمع نمیزنم تو پرش که انقدر حرف بهم در مورد من نبافه...

    انقدر اذیتم که دوستام انقدر راحت و آزادن توی همه چی ولی من حتا از کوچکترین چیزها بابت فکرایی که مامان در مورد حرف مردم میکنه محرومم...

    به مامان حق میدم بابت بعضی رفتاراش و اختلاف فاحش سنیمون ولی واقعن دیگه ذله شدم،منم نیاز دارم به اینکه یه وقتایی برای خودم کارایی که دوست دارم رو بکنم،حریم خصوصی داشته باشم...اعتماد به نفسم رو گرفته بس که سرکوبم میکنه...مخصوصن حالایی که به دنبال کارم...نه تنها تشویقم نمیکنه بلکه هر بار میزنه تو پرم... چه قبل مصاحبه چه بعدش...چه جلوی دیگران...حتا خواستگاری که هیچ صنمی باهاش نداشته و نخواهیم داشت...

    مامان تنهاست...در ظاهر میگه تو هم باید بری سر خونه زندگیت ولی معلوم نیست میخواد با تنهاییش چیکار کنه...با هیچکس معاشرت نمیکنه حتا خونوادش...حتا حوصله ی ما رو هم نداره...

    دیروز از بهداشت زنگ زدن خونه که بیا کلاس گذاشتیم...منم بی خبر از همه جا گفتم باشه میام...مامان انقدر غرولند کرد که کجا میخوای بری...مگه تو رابطی...مهری هم رفت تهش چطور شد...هی غر زد پاشدم رفتم یه آقایی بود داور طلاق بود،کلی حرفای خوب و به درد بخور زد..دخترش هم اونجا بود،همسن ما...مهندسی معکوس طور اومد گفت با کیا ازدواج نکنید و چرا...خیلی هم دلقک بازی درآورد خندیدیم...حتا جلو دخترش حرف از رابطه زد...تازه کلی از بچه های بزرگتر و کوچیکتر و مجرد و متاهل هم بودن...ولی اینجور جلسات به درد یکی مثه من میخوره...

    همین فردا قرار بوده بریم پارک آبی...از دو سه هفته پیش... حالا تو این دو سه هفته همه چند بار استخر رفتن،من پارسال یکبار رفتم...راجع به استخر رفتنا و شنا یادگرفتنا و حوصله سر نرفتن بقیه با من حرف ممیزنه ولی از دیروز میگه کجا میخوای بری...مگه تو بچه ای...استخرها باعث عفونتن... میخوای 40 تومن بدی بری کجا...

    خسته شدم...

    از شرکت طراحی سه بعدی زنگ زدن،من به دردشون نمیخوردم...رفتم کاریابی سفته میخواست و 20 تومن پول و کپی کارت ملی و عکس و نمیدونم چی و چی...:(

    رفتم اون شرکت نرم افزاری تبلیغاتیه...با وجود دک و پزی که داشتن حقوقش تمام وقت بدون بیمه ماهی 400...مارو چی فرض کردن؟؟!

    برا مهتاب اینا کاپ کیک پختم،خیلی خوشگل شدن... لواشکم کادو دادم بهش...:)

    بچه ها تا اتاق خوابش رفتن...حقا که فضولن...:|

    تو گروه گذاشتم کیا موافقن تولد برا ننجون بگیریم...با بوت لایک تازه...کلی داستان دراومد...به من چه که کی با کی قهره...من میخواستم ننجون خوشحال بشه نه تازه کلی فکر و خیال کنه و اعصاب خوردی به بار بیاد... لعنتیا...

    مامان میخواد با یه مجلس سه  چهار نفری زنونه سر و تهش رو بند بیاره ولی من تو فکرم باغ و کیک و آش و بلال و...

    مامان داره غر میزنه میگه آشپز بیا ببین غذات چطور شد یا نشستی سر کامپیوتر پا نمیشی...دوباره چه شرکتی پیدا کردی...

    دلم میخواد برم بغل یکی گریه کنم، هیچکس تو خونوادم رو دیگه محرم نمیدونم...تاکید میکنم هیچکس...

    فقط فاطمه رو دارم که اونم بدتر از خودم...

    خوش به حال دختر خانم ضیایی که گرفت بغلش بوسش کرد گفت نه دخترمو زوده شوهر بدم... حالا مامان ما...سایر اعضای خونواده ما.... :|

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۱۷ مرداد ۹۷