زودت ندهیم دامن از دست!

چهارشنبه هفته پیش به خاطر دوره مهارت افسون از خونه خواهری شروع شد و بعدشم به یه بازار ناکام و خستگی و در رفتگی دست حسین و باغ تموم شد، البته قرار بود برم خیابان قائمیه برای مصاحبه ی پلیس فتا ،هر کدوم از بچه هام یه جا بودن نمیدونم نتیجش چی شد، خیلی خیلی حیف شد...

دوره کافی شاپم شروع شده،خیلی عالی پیش میره، تو فکر اینم مغازه رو کافه کنم، کافه قرمز، با پرده های چهارخونه و یه لنگر و فذمون کشتی بزرگ، سرمایه میخوام، البته یه کافه ای هم درخواست نیرو داده،بهش شرایطمو گفتم، یه کانال خفن کاریابی و یه شرکت نرم افزاری هم تو پاساژ راضیه پیدا کردم...

                                  

رفتم یه دوست مجازی رو دیدم، حس خوبی داشت، گرون شد ولی خوش گذشت...ولی اروم و قرار نداشتم!

تولد مهناز به خوبی برگزار شد،نمیدونم ارزش سکه 350 سوتی من با این وضع گرونی چقدری شد ولی خب خوش گذشت، تولد ابالفضل هم به خوبی و بهتر از پارسال برگذار شد، قراره کپسولای مافینم رو ببرم برای کلاس، باید برای تولد مهتاب یه نقشه دیگه بکشم، یعنی قید گوشواره و ماشین رو بزنم ولی خب چی بخرم؟ راستی پریشب هم عروسی مهندس بود... چقدر جام خالی...

 +فاطمه خواستگار داره،یه حالی مثه حمیدرضا برای من،آقا معلم برای اون!

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۱۰ مرداد ۹۷

    آخرین چهارشنبه ی تیرآلود

    با وجودی که مامان خیلی مخالفت کرد ولی بالاخره دیروز رفتیم خونه رویا، وای هلناشو بگو چقدر سبزه و پشمالو بود، خندید برام، چال داشت، انگشتاش، پاهاش، دامن نارنجیش، بوش...قربون صدقه رفتنای مادرشوهرش، موهای فرفری کوتاهش، لبای صورتیش، برق چشماش، قنداق کردنش ...از8 تا 1! خیلیم سرراست! چقدر حالم خوب شد، چقدر سبک شدم، چقدر اعتماد به نفس پیدا کردم، 48500 تومن هزینه کردم ولی واقعن ارزششو داشت!

    عصرشم همه هی گفتن بیا بریم قشم ولی آخه تو این گرما...هر چند خیلی چیزا میخوام ولی خب پولهام رو نگه داشتم برای امور مهمتر!تجهیز خونه بعد تجهیز خودم!

    عکس بچگیاش رو دادم چاپ کردن، فقط دو ماه وقت دارم تا تمومش کنم! خوشحالم! :)

    کادوی مناسبی برای شروع دوباره یا برای خداحافظی قاطع!

     اگه اتوبوس یکم تاخیر داشت میدوییدم میرفتم یه دونه فایتر برا عرفان میخریدم، میبردم خونشون خوشحالش کنم بعدم ببینم چشون بوده که نمیان دورهمی! دیشب تولد نرگس بود، یه تبریک حضوری گفتم فقط...جو سنگین بود،مثل همیشه، حرفهای  تکراری مثل همیشه!

    حمید دیروز از پایان نامش دفاع کرد... برام ارشد دیگه معنا  و مفهومی نداه...لااقل تو رشته ی خودم!

    تولد مهناز و داوود رو چیکار کنیم! چی بخرم من!

    لواشک پختم، آلوچه و رب انار و زردآلو با یه چنگ زرشک! ^_^

    باید شبکه بخونم، بچه ها بیکار بودن، ریحان زومبا میرفت و کلاسای هنری...یعنی واقعن حیف اون برنامه نویسی های تحت وب!

    فاطمه هم تو مهد کودکا  بهش کار میدادن و البته یه خواستگار معلم هم داشت! داغونیم ها...

    +من دلم بچه میخواد!

    و البته خانواده ی همسری که دوستم داشته باشن!

    +اگه همه چی گل و بلبل بود بهش تابلو رو میدم و میگم یه دونه ازینا میخوام... ^_^

    البته غلط کردم...! :)

     

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷

    دامن به دستم است و دستم به دامن است!

    چقدر بدم میاد از این چهارشنبه و چهارشنبه های قبلی و بعدی!

    دو ماه و نیم فرصت داره تا خودش  رو بسازه،هر چی میگذره بیشتر از هم دور میشیم!4 روز قبل از تولدش...حتمن تابلو رومیکشم و تا اون روز قابش میکنم که ببرم براش!تا چند روز پیش ذوق داشتم برای این هدیه ولی امروز یه حالت مشمئز کننده ای دارم از این اتفاق!

    نمیدونم چی انقدر روحش رو خسته کرده،حرف نمیزنه که، حس میکنه طلبکارم ازش! :| اعتراف تلخی بود زیبایی من دلیل هم صحبتیش بوده ...:/

    این فرصت آخره، من دیگه کشش ندارم!

    امروز یه دو ساعتی طاها رو نگه داشتم،با وجود اینکه هر بار از حسین و طاها اجازه میگیرم که بوسشون کنم یا گازشون بگیرم،خیلی وقتها بهم اجازه نمیدن و  اون موقع هاست که خیلی خیلی دلم میخواد این همه مهر رو فدای تکه ای از وجود خودم میکردم، بعد طاها و حسین هم مثل بقیه بزرگ میشن و آدم دلش نمیخواد حتا زیاد باهاشون دم خور باشه چه برسه به بوس و بغل و قلب و فلان!
    طاها بهم میگه عمانه! یا میگه عممی! خیلی باهوشه و در عین حال لجباز! فیزیکش و غرور و استقلالش هم خیلی بامزه ترش کرده!
    مثل دکتر که با موهای فر و لپهای سفید تپلش حسابی دلبری میکنه!
    ولی خیلی وقتها به این فکر میکنم که چطور میتونم موجودی رو که تا حالا ندیدمش و نمیدونم به کی ببره و چه اخلاقایی پیدا خواهد کرد دوست داشته باشم! چطور میتونم از وجودم بهش حیات ببخشم و بعد از دنیا اومدنش تمام عمرم رو برای بزرگ کردنش بذارم...
    این بچه ها فوقش یک یا دو روز و حتا کمتر پیش من خواهند بود ولی بچه ی من،همسر من، برای همیشه هستند!
    من متعهدم به داشتنشون و زندگی کردن باهاشون! و چقدر عجیب و سخت و غیر قابل پیش بینیه و غم انگیزه!  :|
    فاطمه حافظه گوشیم رو پاک کرده تمام چیزای ریزه میزه ای که منو یاد یه سری حرف و اتفاق میناخت رو ندارم دیگه!
    دارم سیسکو کار میکنم برم تو کار شبکه...هی اسم این شرکته رو همه جا میبینم امروز میرم ببینم نیرو میخوان یا نه...
    برای قنادی و پشتیبان قلمچی هم شاید رفتم...:|
    دوشنبه رفتیم پای سد خوش گذشت ولی خیلی تو فکر بودم...پدر مجید فوت کرده بود، دختر همسایه ها تمایلی برای حرف زدن نشون ندادن هر چند از دور دیدمشون!سه تا پشه هم نیشم زدن که جاش بعد سه روز منده و خارش داره هنوز...
    حالم تو امامزاده خوب بود هی خواستم زنگ بزنم بگم برات دعا کردم ولی یه عذرخواهی تودهنت باشه بد نیست ولی جلوی خودم رو گرفتم...
    طعنه ی خلق و جفای فلک و جور رقیب، همه هیچند اگر یار موافق باشد...نمیفهمه که...
    همچنان منتظرم ریحان خبر بده بریم خونه رویا!
    نبودنت کشنده ترین تیر تابستان است...
    راستی تولد حمید و نرگس و مهنازو بگو...


  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷

    منبع درد خودش موجب آرامش ماست!

    + فیدیبو نصب کردم :)

    کلی کتاب دانلود کردم که بخونم!دور دنیا در هشتاد روز ژول ورن رو خوندم، بعدش یادم اومد که سینماییش رو دیده بودم قبلن!

    64 گیگ اینترنتم رو باید تا اخر بهمن تموم کنم، اصلن دلم نمیخواد گیر سرعت لاکپشتی بیفتم!

    باید کلی فیلم دانلود کنم!  :)

    نه میدونم چی و نه میدونم از کجا!دلم میخواد هدفمند حجمم رو تموم کنم!

    + طاها خرمن گندمشو زده، منم اکیدن دلم میخواد چچل کنم...نمیکنم ولی! رفتم پیش پیش کش مو هم خریدم!پاپیون صورتی خالدار!

    + رفتم اموزشگاه،استاد رو پیدا کردم از بین کلی آدم! رفتم تو دفترش نشستم تا مدارکمو بیاره! رفت بیرون،برگشت به احترامش نیم خیز شدم، دستشو گذاشت رو شونم!یه حس خیلی خیلی بدی بهم دست داد!

    همیشه اذیتم که به خاطر دینم نمیتونم با ادمایی که باهاشون صمیمیم و راحت میگم دلم براتون تنگ شده و مشتاق دیدارتون بودم و فلان یه دست ساده بدم!

    اون روز که رفته بودم مخابرات و با رئیسش حرف میزدم اخر سر پاشدیم دست دادیم خیلی چسبید، یه خانم پخته و کاربلد بود که تو شاید 15 دقیقه با هم خیلی خوب مچ شدیم!حتا با اینکه شاید ماهی 400 عایدم بشه ولی مشتاقم برم سراغ اون خانم!ارتباط بدنی خیلی مهمه!

    ولی حالا هر جا میریم مصاحبه فوقش یه کاغذ و یکم تعارف رد و بدل کنیم!حتا نمیشه تو چشماشون نگاه کرد و حرف زد!

    دخترش چقدر بزرگ شده بود ماشالا، یادمه آخرین بار که دیدمش،خانمش داشت منو خواستگاری میکرد بچش ونگ میزد وسط آموزشگاه! از این بچه دل دردیا بود!فکر کنم حتا چطوری بغل کردنشو یادشون دادم!

    حالا با پیرهن صورتی گلدارش دویید اومد پیش باباش گفت بابا بیا گنجشکا دارن پنیرارو میخورن!استادم دستاشو باز کرد گفت بگو برید کنار،برید کنار فلان و بیسار....یهو و خیلی عجیب غیب میشد استاد،این آموزشگاه جدیدشون خیلی بامزس،یه خونه ی طاق چشمه ای  پر اتاقای تو در تو با درای کوچیک چوبی، پر وسایل قدیمی! از میزان و ایینه شمعدون و بولونی بگیر تا شمعدونی های دور حوض مربعی وسط حیاط!

    حس میکنم فهمیدم کی برام دندون تیز کرده بود!  :) گفت بارداره و پدرش فوت شده!

    خیلی تو نقاشی عقب افتادم از آخرای 94 که کار کردم، یکم وسطای 95 یکم اخرای 96 دیگه کار نکردم!باید کار کنم!هزینه کلاساش گرون بود، میخوام اگه نشد خودآموز سیاه قلم یاد بگیرم یا اینکه برم یه اموزشگاه دیگه! اگه خوب نبودن دوباره برگردم اینجا!هی تاکید داشت میگفت همینجا بمون کار کن، فکر کنم میخواد بیگاری بکشه حقوق نده! و گرنه الهام و فاطمه میموندن خب یا حتا معصومه!

    + بعد دو  سه هفته منتظر روزنامه موندن فقط اشپز و کمک آشپز و خدمات و تشریفات تالار و فروشنده فست فود و صندوقدار و اینجور چیزا میخوان!

    بدم نمیاد برم اون پشت تالار،به عنوان خدمه وایستم یاد بگیرم در اینده به دردم بخوره ولی خب تالارها ساعت کارشون برای یه دختر جوون مناسب نیست!اصلن مناسب نیست!

    یا حتا کمک آشپز که بتونم تو دستپخت شرکت کنم ولی خب اخه تا یک شب؟!

    یه بازاریاب همراه اوله که باید برم ببینم چیه و چجوریه هر چند از بازاریابی و پیله شدن وقت و بی وقت به مردم بدم میاد!

    یه دونم طراح سایت و منشی و حسابدار با همه باید ببینم ساعات کاری و حقوقش چقدره!

    حالا که تلگرام دارم دوباره میتونم برم تو تک تک اون گروهها و کانالا عضو بشم و بگردم دنبال کار!

    فکر میکنم زودتر به نتیجه برسیم!

    +قراره بریم خونه رویا!فاطمه هم مثه من یکم محدوده ولی ازادتر!

    خوشحالم!

    +عجیب خونریزیام شدید و دردناکه امثال!چهار بار مردم و زنده شدم!

    +هارد یک ترابایت قیمت کردم حدود 370 الی 400!

    سیستم رو قیمت کردم حدود 200 تا 250! و کمتر حتا!  :(


  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۱۳ تیر ۹۷

    یک روز پس از چهارشنبه!

    بیان قابلیت انشار در گذشته رو نداره، پس باید به هر ضرب و زوری هست خودم رو چهارشنبه ها برسونم!

    بین راه یه لاکپشت پیدا کردیم که یه کنه (قاقی) به لاکش چسبیده بود و داشت خونش رو میخورد! به سختی جداش کردیم و با چند ضربه بین دو تا سنگ کشته شد، بعدم با کلی مخالفت آوردمش به عنوان حیوون بی آزار خونگی که همون تو ماشین لباسامو کثیف کرد ...

    اسمش رو گذاشتم غنچه! از دیروز سه تا صاحب پیدا کرده ،مامان هم چپ و راست تهدید میکنه اینو از خونه میندازمش بیرون!

    همچنان دنبال کار!

    از اون شرکت تولید محتوا بهم زنگ زدن تا فهمیدن تو سفرم گفتند اگه کسی رو پیدا نکردیم خبرت میکنیم! ولی شرایطش خیلی خوب بود چون تولید محتوا که تو خونمه، بعد هم میتونستم یواش یواش برنامه نویسی تحت وبم رو تقویت بکنم و بهشون ایده بدم، مطمئنم که یه تیم گرافیک عالی و یه تیم برنامه نویس عالی داشتن و همشون هم خانم(که هم مزیته و هم عیب)!یکم رفت و آمد سخت بود،مخصوصن زمستونها ولی خب باید سختی بکشم تا قدر زندگی رو بدونم!

    خیلی بده که میدونم مثه دستپخت که با مخالفتای مامان راحت ولش کردم، این رو هم راحت ولش میکنم!

    امیدوارم یه کار خوب پیدا کنم، نزدیک و تخصصی و درآمد خوب و البته محیط خوب!

    برا شنبه میرم لوازم نقاشی رو تکمیل کنم، باید تا اخر سال نمایشگاه بزنم!

    +تو همین هفته ها دیگه باید ترسم رو بذارم کنار و پاشم برم لب آب! احساس میکنم انقدر مامان محدودم کرده و میکنه که دارم بی دست و پا میشم!

    +چقدر دلم بره ی سفید زنگوله دار میخواد!  :)

    +چقدر خوب میشد مغازه رو برمیداشتم خدمات اینترنت میکردم و میرفتم ریسلر میشدم، معصومه و مزگان و مهتاب دخترای  موجرن دیروز اومدن، حسین تخلیه اطلاعاتیشون کرد! :)

    +دیشب تو پارک دو تا پسر بچه بودن که چهره ها و لباساشون نشسته و کثیف بود، زنداداش میگفت شبیه بیمارهای نمکی اند، اومدن گفتن ما غذا میخوایم، یک متر هم قدشون نبود حتا، کوچیکتره دستشو جلو ابالفضل دراز کرد که بهش دست بده ولی ابالفضل بهش دست نداد، تازه اونی که اینقدر اجتماعیه!یکم که غذا خوردن گفت نون دارید بقیشو ببرم برا مامانم! کلش ده تا قاشق نبود،خیلی وضعیت بدی بود، هممون حالی به حالی شدیم، فرامرز یه پاکت رو برداشت بازش کرد،نون گذاشت تهش،غذا ریخت توش،تا جایی که شد پلاستیکه رو جمع کرد بهش داد،دوون دوون رفتن برن...

    هیچکس نمیدونه آینده چی میشه، ولی حداقلش اینه که اگه شرایطمون خوب نیست کسی رو به دنیای خودمون اضافه نکنیم!

    +سعی میکنم ویندوز سیستم رو عوض کنم و بفروشمش!افتضاحه از ویروس و سرعت رم!

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • پنجشنبه ۷ تیر ۹۷

    به وقت چهارشنبه

    کلی کار داشتم که به هیچ کدوم نرسیدم!
    ولی مهمترین اتفاق امروز این بود که دوست داشتم متصدی پلیس به اضافه ده رو از پشت سیما ببوسمش!
    فردا میریم چادگان!
    شاید شنبه هم بریم قم!
    +بازی امشب فقط اونجاش که خیابانی گفت ببین تماشاچیا چه شوری دارن، چقدر غوغا میکنن!
    غوغا ^_^ !
  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۳۰ خرداد ۹۷

    جام جهانی چشمهات

    نمیدونم چرا ولی همیشه دوست داشتم ویزیتور سوپریا بشم، یه کار خدماتی بامزه، درست مثل یه پستچی!

    فکرشو بکن صبح به صبح سوار ایسوزوی سفید براقت بشی و بری دم سوپریها وایستی، اجناسشون رو تحویل بدی و جلوی تک تک اقلامشون تیک بزنی! :)

    ولی این روزها عجیب آرزومه که خودم سوپری داشته باشم، مثلن چای گلستان بفروشم یا سن ایچ کول یا ...  یا هر چیز دیگه ای!

    راستش تا اون شب که عادل داشت قرعه کشی میکرد تو باغ نبودم که همه جای دنیا استادیوم مختلط دارن و گرنه چهارتا پیامک که خرجی نداشت! از اون شب این فکر مثه خوره افتاد به جونم، من و تو و بردن دو تا بلیط اونم برای جام جهانی روسیه!

    اصلن راستشو بخوای پاک یادم رفته بود که عشق فوتبالیو آخر هفته ها پا به توپی! یعنی از یه روزی به بعد سعی کردم  فکر کنم که این فوتبال دیدنا و دنبال کردن خبرا و حواشیا علاقه ی خودمه نه دوست داشتن دوست داشتنیهای تو!

    خلاصه فکر کن میرفتیم روسیه،مثلن استادیوم کازن ارنا، با کلی تماشاچی، فوتبالیستای معروف، مربیاشون، داورا، لیدرا، دو تا صندلی چفت هم، احتمالن پاپ کرن و پپسی و دستم که تو دستته و برق چشمای سیاهت و سوت شروع بازی!

    [.....به قول بهنام : " الهی که چشمام نبینه غماتو، الهی نبینم که بی تکیه گاهی، فقط شادیاتو ببینم الهی، میخوام بشنوم دلخوشی هاتو دیدی، به هر آرزویی که داری رسیدی..."....]

    چقدر میتونی خوشحال باشی از این اتفاق! از تماشای زنده ی دو تا عشق با هم!

    دلم میخواد قبل از اینکه بازیها تموم شن و بخوایم برگردیم، عوض تک تک اون بازیها، عوض تک تک اون آدما،عوض سانت به سانت جابه  جا شدن اون توپ، عوض گروکشی تیمها و نتایجشون، عوض شادی بعد هر گل، عوض ناراحتی برای هر پتالتی؛ اصلن بذار اینطوری بهت بگم عوض هر چیزی، عوض هر کسی زل میزدم توی چشمای مستت که از فرط شادی میدرخشن! میلیون ها ادم نگاهشون به اون مستطیل سبز و اون توپ بی قراره و من نگاهم به تو! سر یه لحظات حساس، وقتی که نگرانی از نتیجه، یا آشفته ای از بازی فوتبالیستها، یا ناراحتی از داوریها، یا ...یا.... ممکنه برگردی نگام کنی و دنبال تایید من باشی اون وقت به چشم خودت میبینی که  چشمات و برق نگات برای من، خیلی بیشتر از اون جام جهانی مسخره می ارزن، حتا تصور اینکه ساعت 11 شب روز سی ام بعد زدن اولین گلمون به اسپانیا ممکنه چقدر محکم بغلم کنی  و دیگه چه ها کنی سر ذوقم میاره! :))

    میدونی اگه پولش رو داشتم قبل از اینکه فکر کنم انبارای خیالی سوپریمو پر از چای و آبمیوه کنم تا شاید جایزه شو ببرم؛ دو تا بلیط میخریدم میومدم پیشت، الکی میگفتم دلم از اینجا گرفته، برا آخرای هفته بیا تا بریم پابوس آقا، لبخند میزدم و بلیطارو میذاشتم پیشت و رومو تنگ میگرفتم و میرفتم! نمیدونم بعد دیدن بلیطا و تاریخو مقصدشون چه حالی میشدی ولی مطمئنم قبل رفتن یه روزی میومدی دنبالم تا بریم توی شهر یه دوری بزنیم،گوشه ی دنج کافه ای، به وقت صرف تلخ ترین قهوه ها یادم می آوردی که ممنوع الخروجی! یادم می آوردی همون شب به کنایه تو کانالم نوشتم که دیگه عادل فردوسی پور هم رفت خوابید؛ تو چرا هنوز آنلاین بودی! یادم می آوردی که تیم شما تفننی و خانوادگی بود و هیچ وقت فوتبال رو حرفه ای دنبال نمیکردی! یادم می آوردی تو کشورمون این فقط مردان که میرن استادیوم و ایران و غیر ایران نداره! یادم می آوردی که ما نامحرمیم و نشده تا حالا کنار هم بشینیم چه برسه که بخوایم زل بزنیم به چشمای هم و پناه بر خدا کارهای دیگه!

    این که فقط یه چالش بی دعوت بود، خواستم بدونی که ما خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن!

    ولی بهت قول میدم یه روزی چشمات مال من میشن!

    من بیشتر از هر کس دیگه ای برای به دست آوردنشون سهمیه دارم!


  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۲۳ خرداد ۹۷

    با تو تا روز خفتنم هوس است!

    هفته ی خاصی بود، پر درد، پر شوق، پر انرژی، پر کسلی و بی حالی، پر کفر، پر قدر!

    بهش گفتم "یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن"!

    انتخابو گذاشت پای خودم، یه هفته وقت دارم تا فکر کنم!

    در قفس بازه، باز بوده همیشه، این منم که نخواستم برم؛

    جلدش شدم؛ بدون اینکه بفهمم، بدون اینکه بفهمه!

    چرا نرفتم با اینکه فرصتش بارها و بارها پیش اومد؟!

    ساده است، چون با همه ی ویژگیهای خوب و بدش دوستش داشتم!

    چون برده بودمش تو خیالم، صبحا نشسته بودم بالای سرش تا بیدار شه، لباسای کارشو بو کرده بودم و انداخته بودم تو ماشین، کنار ناهارش سالاد درست کرده بودم،براش موهامو بافته بودم، رو در و دیوار خونش نقاشی کشیده بودم، برای عصرونه هاش کیک پخته بودم، برای روزایی از زندگیش ناراحت بودم و لب ساحل باهاش راه رفته بودم، برای روزایی از زندگیش خیلی خوشحال بودم  و تحسینش میکردم، اوف حتا برای تولد 30 سالگیش ریسه بسته بودم، خیلی روزا تو خیالم حالم باهاش خوب بود! من تو خیالم باهاش بحث کردم، دعوا کردم،ی ه بحران بزرگ و یکی دو سال بد  رو پشت سر گذاشتم و حالا دوباره از اول شروع کردم!

    حالا باید تصمیم بگیرم که جواب "تو منو میخوای؟"ش رو چی بدم!بعد این همه سال و این همه حرف و این همه اتفاق!

    تصمیم گرفتن وقتی سخت میشه که اگه بمونم در رو میبنده!

    من نیاز به یه حریم امن دارم،درست!

    اما وقتی پشت میکنم به این در، وقتی برگردم  سمتش، درست همون آدم و همون زندگی و همون توهماتی که توی ذهنم هست انتظارمو میکشه؟!هوم!

    +گیرایی شبای قدر از سیزده بدر بیشتره مگه نه؟!

    +دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم...




  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۱۶ خرداد ۹۷

    گناه کبیره ی تخمک جان!

    دیروز نفر سوم  صف سوم  ایستاده بودم، رکعت سوم  نماز عصر بود،حس کردم زیر شلوار کرم زیر چادر سفید گلگلیم یه خبراییه،یادم به اون خانم پاسخگوی مسائل شرعی توی مقبره شهید حججی افتاد که گفت راه چاره و درمان گناه کبیره اینه که تکرارش نکنی! گفتم نماز رو نمیشکنم وقتی که تموم شد،سریع چادرمو عوض میکنم میدوم بیرون!همین هم شد،وقتی حراسون برگشتم و سعی میکردم از دل جمعیت یه راه پیدا کنم که برم بیرون ،جمعیت با چشمای متعجب بود که منو دنبال میکرد!گفتم نکنه وقتی وایستادم چادر بندازم سرم چیزی دیده باشن؟!

    حتا داشتم مرور میکردم که از در مردونه خارج شم که مشکلی از نظر مرجع تقلید نداشته باشه!

    وقتی رسیدم خونه وقتی عرقم خشک شد،وقتی دراز کشیدم و کنده شدن تیکه یخهای قطبی دلم رو حس کردم،وقتی یواش یواش درد برم مستولی شد،یه چرتکه انداختم و دیدم هنوز 2روز فرصت دارم!ولی خب اون ماه4  روز جلو افتاد،این ماه فشار روزه هم بود و دو روز که چیزی نیست!تا شب فقط خدا خدا میکردم روزم باطل نشه!

    حتا دیشب سحری درست نکرده بودم به این امید که خدا معافم میکنه تا صبح!حوالی چهار دو تا تخم مرغ شکوندم تو تابه ،هنوز یه لقمه نخورده بودم که اذان دادن،حالا هم هنوز همون دل درد و خدا خدا که تا شب برسه!

    ولی واقعن یه تخمک و یه انقباض عضله حقشه که اینطوری از خونه ی خدا تو ماه خدا  رونده شم؟!



  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۹ خرداد ۹۷

    کوتاه گشت از همه جا رشته امید!

    اردیبهشت هم تموم شد و رفت...

    خیلی بده اینکه فکر کنیم حال خوب و خرابمون باید با فصلها جلو بره، یعنی نم بارون و وزش باد لای مو و جیک جیک گنجشکای اول صبح و نمیدونم بوی آش دم غروب عزیز جون باید بشه منشا حال خوب اردیبهشت ماهمون!باید شعر بشه،توئیت بشه،لایو بشه!

    دو ماه اول سال مثه آبی که از بین انگشتا سرمیخوره و میریزه،تموم شد و رفت!بدون اینکه بفهمم چطور گذشت!

    بخوام خیال انگیز تر بنویسم اینکه شمعدونی اژدر قرمز آتیشیمون همین اردیبهشت ماه دق کرد،قرار بود شته هاش با چند بار اسپری مایع ظرفشویی بمیرن،به نظر خیلی قوی میرسید،این رو میشد از سربرگ های تازش فهمید ولی یواش یواش زرد شد و داره نفسای آخرشو میکشه!

    اردیبهشت شاهد تولد دایی محمود مرحوم بود،چهلمش رو چند روز بعد از 42 سالگیش گرفتیم!پنجشنبه ها مثه ابرهای استراتوکومولوس رو سرمون سایه مینداختن و بعد بارون میگرفت،اون روزها گذشت،ظرفهای پذیرایی خشک شدن،دست گلها پلاسیدن و شمعهای مشکی ذره ذره آب شدن،گلای روی قبر تازه داشتن جون میگرفتن که جاشونو به یه سنگ کوچیک و بی روح دادن،میتونم بگم هر پنج شنبه از مورچه های قبرستون بیشتر از متنای مداحی متنفر شدم!تو قبرستون دنبال قبر ننجون معصوم گشتم،اخرین بار نوجون  14ساله ای بودم که سر خاکش رفتم!هر چی گشتم نبود،قبرستون پر جوون بود،پر قبرهای تازه،پر گلهای شب بو و آهار!هربار شهیدهارو قسم دادم به یتیمیش،که اگه دستشون رسید براش کاری کنن!

    زندایی و تجسم بچه های کوچیکشو آیندشون و قهرشون با بقیه ،زندایی و پنجشنبه ها و لباسای مشکی و بقل کردن قاب عکس،زندایی و جمعهها و بهونه ی توت و باغ،زندایی و فریاد بلند حالا من چیکار کنم خدا!

    اردیبهشت شاهد تلاش من برای پیدا کردن کار بود،درآمد بالای یک میلیون و سرویس رفت و برگشت و محیط کاری خوب!
    اردیبهشت شاهد تلاش من برای پیدا کردن حوصله بود،درست همون روزی که رفتم تو پارک نشستم و بازی بچه ها رو دیدم و عاشق اسم "مُحَنـّا"شدم!
    اردیبهشت شاهد احیای کارگاهم شد!
    ولی از همه ی اینها گذشته نکنه تو از پیشم رفتی که این شمعدونی دق کرد؟!اینو باید از پیام تسلیت از دهن افتادت میفهمیدم،یا از ....

    +میدونستی این شبا نباید بدون تو سحر بشه؟!
    +داره رعد میزنه...
  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • نای نِنه
    • چهارشنبه ۲ خرداد ۹۷