کاش وقتی دیدم به همین بهونه قد یه احوالپرسی میومد جلو، ولی گازشو گرفت رفت...
حتا ارزش برگشتن و نگاه کردن نداشت...
از سلام مرموزانه ی مادرش ترسیدم...
از عمه فاطمه و اینکه هر کسی خوب اومد قبول کن!
از فشارخون بالای مامان و توقعات بی جای تک تک اعضایی خونواده!
از دلشوره هام وقت خوابیدن و با ترس از خواب پریدنا!
از قید آیندم!
میخواستم بیام بنویسم که دارم میرم مشهد! :)
از حال خوبم موقع خوشحال کردن راضیه!
از رستوران!از کافه!از مهمونیا از اداره کار از ....
ولی الان یه مامان با فشار خون عصبی ناشی از ترس و تنهایی دارم با کلی دعوا از سمت مامان و بقیه بچه ها!
دو شب ادم تخت و بخت خواب و صبحونه ی کله سحری و بی خوابی! و شاید بعدها منت!
پرید و درد و نوارای بی کیفیت و لباسای کثیف و صورت اطلاح نکرده!
پذیرایی و بشور و بساب و بپز و اخرشم ناراضی!
دفترچه ی مامان تمدید نداشت و از خودم خرج کردم و بی پولی!
نگرانم و ناراحتم و کاری ازم برنمیاد!
با یه غم بزرگ تو سینم!یه غم بزرگ تو ذهنم!
همه میخوان این تعطیلات رو برن جنوب و اگه اون ها هم برن مشهد من میمونم و مامان و تنهایی و کلی زنگ و پیام هر روزه!
خاله اون روز که از زندگی و حرف خسته شده بود اومد بهم گفت ازدواج کنم! :|
خدایی خودش بعد ازدواجش حال ننجون روز به روز بهتر شد!ولی خب اون موقع امیدی به ازدواج نداشت...
لعنتی تل و تویی هم فیلترتر شده و کلی کار نصفه توش دارم!
اینترنتم ماه آخرشه و دیگه دسترسی به هیچ کجا ندارم!
دیگه نمیدونم چجوری باید احساس خوشبختی و نشاط کنم و همه چی رو هندل کنم!
لعنت به اختلاف سنی زیاد بین بچه و والد!
لعنت به من که هستم و بودنم برای هیچکسی اهمیتی نداره!
لعنت به میوه های تو یخچال و آب میوه ها و ...!
رباتوار ازم انتظار دارن فقط!