کلی حرف داشتم برا چهارشنبه!از زمین و زمان!
از تولد بیمزه و پر از ناراحتی بچها،از شب یلدایی که با نبودش بیشتر کش اومد،از گلایه هام از مامان،از مشورتم با رسول، از نمایشگاه تهران حمید،از جنوب رفتن موسا و حمید و دایی، از تعیین تاریخ ازدواج داوود، از دکتر رفتنم و پرید نشدنم بعد سه هفته،از اومدن و موندن و رفتن آدما،از هفته ای که نفهمیدم چطوری برام نقشه کشیدن و ثانیه به ثانیشو ازم دزدیدن!
خنده خنده به مامان گفتم شده برم از شنبه کارگری کنم،نمیذارم دیگه انقدر ازم فلگی بکشن! خسته شدم!خسته شدم!
ولی امروز صبح رفتم ثبت نام کردم برا دوره ی مینا! اتفاقن چیزی که تو ذهنم بود به بدترین نحو به واقعیت پیوست!از بین اون 18نفر فقط نرگس رو میشناختم!فقط نرگس رو! کلی چیز تو سرم چرخید و چرخید و چرخید!
نمیدونم برم دنبال کار یا بی خیال شم و بچسبم به هنر!نگرانیم بابت دستامه!بابت مسئولیته!بابت حال و حوصله نداشتن و وجود آدماست!
چند سال مگه زنده ایم؟!چرا ازش لذت نبریم؟! :)
اقاجونش دم ظهر مرد! پیرمرد قرار بود جای اقاجون نداشته ی من باشه!
پیرمرد چشم ما بود،من حقم نبود...:(((((((
حتا نمیدونم جواب پیامم رو امشب بده،نده!امشبه که باید شونه باشم!
عهد کرده بودم از زمستون امسال به بعد دیگه خانوم خودم باشم تا ببینم خدا چی میخواد ولی لعنتی نمیشه!نمیشه!
حیف 27 دی که داره میاد! حیفش واقعن!
اگه مادر شدم،بچه هامو به هیچ قیمتی ول نمیکنم برم!
من مسئولم! مسئول شخصیت اونا!
مسئول جسم و روحشون!
دیشب راگا رای که یه عکاس هندی معروفه میگفت دخترم از من املاکم رو به ارث میبره،من باید چیزای بیشتری بهش ببخشم!
این واقعن عم انگیزه که مهشید میخواد بچه ی طلاق بشه!
این واقعن غم انگیزه که بچه ها سه روز آخر هفتشون رو خونه ی ما میگذرونن!
این واقعن غم انگیزه که از یک هفته ،سه روزش مال خودمه!
این واقعن غم انگیزه که من بچه میخوام ولی تو این شرایط و با این اوضاع احوال قیدشو زدم!
این واقعن غم انگیزه که من تو هیچ کدوم از کارای اداری پذیرفته نشدم!
غم انگیزتر از دست دادن کافه است!
باید از نو شروع کرد!
آزمون ام تی سی ان آ رو هم گفت برا بعد عید زنگ بزنم بپرسم الان نه!
آزمون آی سی دی ال هم مسولش نبود اصن!
دانشگاه هم گفت فارغ شدی اما مدرکت بعد دو سال هنوز صادر نشده!
دلم میخواد زار بزنم با این حجم از بدبیاری ولی هنوز قویم و به امید عروسی فهیمه خوشحالیم رو حفظ میکنم!
فردا میخوایم بریم خونه ی مادربزرگه!
خونه ی خواهری هم باید برم و پیتزا بپزم!
داشتم شال میبافتم میلم شکست!
میخوام برا سالگرد ازدواج مهتاب هدیه بخرم!برا تولدش که نشد!
ماه بعد هم راضیه!
چه نقشه ها داشتم برا شب چله ولی همه چی داره از هم میپاشه!
خدایا همه رو برای هم حفظ کن!خانواده های منم همینطور!
آیندمو روشن کن،دیگه صبرم داره تموم میشه!
فکرر میکردم امسال جشن تولدم متفاوت تر از هر سال باشه ولی خب....
اگر میگفت بریم بیرون نه نمیآوردم...ولی دلشو نداره...!نداشته هیچ وقت!
چند ساله تولد برام یه تاریخه!از کسی دیگه نه توقع تبریک دارم،نه توقع هدیه نه....
حال خوشم رو خراب نکنند کافیه!
کاش امسالم شیطون گولش میزدو پیشواز هم نمیومد!
بدتر از همه دارم به این فکر میکنم که این مرد پای خواستنم جان نمیدهد،گرچه عاشق است ولیکن دلیر نیست!
قد همون سرباز تنها تو شطرنج زندگی که اگه بخوام میتونم وزیرش کنم ولی وایستاده تو همون خط مقدم جلوتر هم نمیاد!
یه حرفی چیزی که امیدوارم کنه همین!
فقط فلسفه میبافه!حقیقت دیدنی نیست،دست یافتنیه!
چطور معاون اول دوره دومو بلده کیه ولی یادش نیست 29 مهرو!
یعنی قول کیک سال دیگشم پوچه، همینقدر واضح و مبرهن!
خودم رو علاف کردم،فکر میکنم چیزی که تو ذهنم ازش ساختم با چیزی که در واقعیت هست خیلی فرق داره!
خیلی چیزا رو جدی نگرفتم ولی فکر کنم جزو اخلاقیاتشه که روشون سرپوش میذاره دائم!
من به عقل رجوع نکردم!موقعیت های خوبم رو خراب کردم،چه درسی،چه کاری چه ازدواج...
شرطامم قبول نکرد! بارها قبول کرده و سرباز زده...
کاش لااقل تکلیف رو روشن میکرد راحت میشدیم!
منم تکلیفم با هیچی زندگیم معلوم نیست! ولی من دست بسته ترینم! :(
خبر خاص اینکه طاها بستری شده بود...
دم اتیش گرفته بودش!
چقدر ناراحت شدم،چقدر ناراحتم! :(
باهاش حرف زدم،آروم نشدم ولی سبک چرا!گفتم بچه باشه ولی طلاق میخوام!
از خبرم خوشحال نشد ولی باز هم مخالفت کرد!
با ایده هام از گیاه خوار شدن و زندگی سفرنامه ای مخالفت کرد!قشنگ گفت "رد دادی"! شاید منظوری نداشت ولی خب حرفشو زد!
تنها چیزایی که خوشحالم کرد باشگاه رفتن و ادامه ی درسیه که قراره ازاد یا جهاد دانشگاهی بخونه!
المان و استرالیا و مهمه والا مهمه! :))))))))
خیلی وقتا به خودم میگم مطمئنی خودشه؟! بعد میگم خب اگه این خودش نباشه دوباره با کی میخوای از صفر شروع کنی!
چهار روز زنده ایم بذار صادقانه خوش باشیم و دیگران رو هم خوشحال کنیم!
انقدر که من قانع شدم و دیگه هیچ کدوم از حواشی دنیا برام مهم نیست،براش مهمه،برا خونوادش مهمه!میترسم حمل بر نداری و خسیسی بذارن و گر نه من برام خودش مهمه و یه زندگی آروم...! اوف...!کاش بفهمه! کاش بخواد و کاش بتونیم!
دنبال کار میگردم!
وکیل مملکت میگه 200 تومن میده به ماه! غم انگیزه واقعن!
رفتم مدیر داخلی یه تالار بشم!خودمو تصور کردم و شب عروسی و مجلسایی که باید بگردونمشون!خر کیف شدم ولی امیدی ندارم چون باید تا آخر مراسمشون باشم حداقل!که دیر وقت میشه! خیلی دیر وقت!مثلن ده شب به ماه ولی خب مامان رو که میشناسم! :(
کافه فرهنگ هم رفتم خیلی شیک بود و نوشتالژیک ،تجهیزات خفن و منوی سنتی! :)
وای از کافه کاپیتان بگم که همشون خانم بودن،شبیه یه کشتی با لباسای فرم بامزه ،ماهیا ،صدفا ولی هوای له و گرفتش!
اگه میرفتن رو عرشه خودم از صبح براشون انگلیسی میزدم!
حیف کافه ای که به خاطر حرف اون از دستش دادم!دو بار اون رو پاک کردم ولی خب حقیقتش به خاطر اون بود!
حیف همون کافه که به خاطر قول استخدام شرکت از دستش دادم!بعد دو یا بهتر بگم سه ماه حتمن یکی رو گرفته!
دلم میخواد برم بهش بگم میشه بیام ولی خب دلم نمیخواد نه برم پیش رئیس شرکته نه کافه داره خودمو سبک کنم! بذار اون روزا همونطوری با همون حال و هوا تو اول و آخر پاییز و تابستون بمونه!
تو فکرمه که اگه قراره ساعتی دو تومن بگیرم لابد برم پردیس یا باما یا یه جایی مجهز برم و نزدیک و محیط امن که لابد خودم اذیت نشم و مجرب شم حداقل!
یه شرکت بازاریابی باتری هم پیدا کردم ساعت کارش عالیه! فقط نمیدونم کارش چیه! :)))) به علاوه رزومه ی کامل میخواد که باید براش بفرستم!که اینم مثه اون چند تا شرکت که فرستادم و خبری نشد مایه ی نگرانیه!
فعلن بذار حجم این ماهو تموم کنم! تا بعدش ببینم دوست دارم با مردم حضورن تعامل داشته باشم یا از پشت سیم و کابل و دیتا!
وای من دلم یه کافه ی خوب میخواد! :(
یه شغل خوب که انرژیم تخلیه شه! حس خوبی بهم دست بده!شاد باشم!بتونم با مردم بگم و بخندم!
خدایا یه کار خوب لطفن!تمنائن!خواهشن!
4 آذر میخوام باهاش حرف بزنم!دارن برا یکشنبم نقشه میریزن!از سخنرانی هاشم زاده تا مولودی هر ساله ی زهره!
خدا از امشب به بعدو رحم کنه!تحمل بچه ها رو ندارم دیگه...!
موهامو رنگ زدم!شرابی شد قشنگ! دلمه خوردم! و تولد الهه عموئه! :)
استاد عزیزالهی رو یک ان دیدم! نمیدونم شناخت نشناخت تو ذهنش اومدم نیومدم! فکری از ذهنش گذشت نگذشت! حیقیقتن من بیشعورم!با اون اتفاق پایان نامه و نمره ی 20 که داد و ارزشی که برای لیسانسم قائل نیستم! :(
شنبست امروز....یکشنبه اون هفته موهامو زدم...هر کی یه چیزی گفت...
مهم خودمم که دوسشون دارم...
مهم اینه که من سر حرفم موندم که اگر رفت سربازی موهامو میزنم! :)
مهم اینه که موهامو زدم که احیانن اگر خواستگاری اومد بپره! :(
دیوونگیه ولی مجبورم!
مهم اینه که میخوام بهشون برسم و بذارم بلند بشن! چون پاییز زنی تنهاست موهایش را با عشق ببافید3> !
داوود عروسیش نزدیکه ولی به کسی بروز نمیده!
خسته شدم از آخر هفته های پر جویامجد و سه سطحی کانون و گاج و کاردستی و نقاشی!
رو صفحه گوشیم نوشتم هر کس مسئول زندگی خودشه!
میخوام هر بار میبینمش به خودم این جمله رو یادآوری کنم!
بعد از ظهر با یه وکیل قرار مصاحبه دارم! تالار هم میرم یه سر میزنم! دلم میخواد یه کافه ی خوب با یه حقوق خوب پیدا بشه! دائمی معتبر با بیمه و حقوق خوب!
باید شبکه کار کنم! یه شرکت خوب و کار پشت میزی البته با سردرد و خب چه جور همکارایی؟!
آذری سخته ولی من میتونم! :))))
خدایا کمکم کن!
سرماخوردگی،رب انار، عرق نعنا، کمپوت سیب، مربای هویج، هلو و سیب و کلی کار دیگه باعثش شدن!
کتاب استاد عشق رو خوندم و جای همه ی ادمایی که یه لیسانس مسخره دارن و کلی افه میان خجالت کشیدم! باید بیرون کشید از این ورطه رخت خویش! که البته پولشو ندارم،حوصلشو هم! و خب اینجا همفایده نداره،دلم میخواد هنر بخونم!باید دنبال کار باشم! از این هفته ان شالله!
جمعه محبوب میگفت میخوایم مجوز کافه بگیریم!نمیدونم چی تو سرشه،میخواست ببینه من چی میگم، یا اینکه میخواد دوباره یه کاری راه بندازه سرمایمونو بیشتر از این به باد بده! من بازیچه شونم فقط انگار !نخواد به اسم من باشه با کام کسی دیگه ای!در ضمن حرفم زیاد میزنه! ولی خب اهل عمله ولی ذات نداره! ولله پول ما رو میدادن بهتر بود!
دیشب رسیدش شمال!خوشحالم که تو این گرفتاریا و شلوغیا یه سفر رفت مثه سفر جنوب خودم! میخوام ازش که خوب به اهداف و ایندش فکر کنه!
باید کم کم حرفامو بهش بزنم و بگم دفعه ی بعد تو اتاق خودم میخوام ببینمت و حرف بزنیم! از اینده ی مشترک :)
شاید این اشتباه بدترین اشتباه زندگی من باشه و بعدش نتونم افسار زندگیم رو به دست بگیرم! ولی میدونم این چند وقته ته دلم گرمه و اصلن اعصاب خوردی ندارم، خیالم راحته، درگیری ذهنی ندارم و میتونم به آیندم و اهدافم فکر کنم و چیز یاد بگیرم ولی نمیدونم بعد صفر قراره چی پیش بیاد!کی قراره حال خوبم رو خراب کنه! نه خدا با منه! من با خودم و اون و خدا روراستم پس خدا پشتمه!کمکمون میکنه!
شایدم نه باید یه روزی بیام بنویسم که تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم! نمیدونم والا!ولی خیلی نگرانم کاش به سلامت برگرده!
اینکه متین و اقا و اروم و کاریه و از نظر اعتقادات سیاسی و مذبی مثه همیم خوبه، اینکه از خانواده های پدر و مادرش خوشم میاد خوبه! فقط چند تا اخلاق بد هست و محل خونش، تکلیف درسش،مزاجش و خیلی چیزای ریز و درشت دیگه!امیدوارم پخته تر و مودب تر از اون چیزی باشه که به نظرم میاد!
روزای صفر دارن انگشت شمار میشن و میخوام اصلاح کنم و مو کوتاه کنم! و بابتشون خوشحالم ولی باید قبلش رقص ترکی و بابا کرمم رو تقویت کنم! و گوشواره ی میخی طلا بخرم!